کــــــــــــــــــــــــــــــــوچ



حتی نمیدونم چی بنویسم برات همدم. همه چیز مثل همیشه ست.از فارغ التحصیلی به بعد زندگی روی یک خط صاف گذشته.این اگر چه حوصله سر بر و ناامید کننده ست ولی لااقل یک سری مزایایی داره که چهار سال ازشون محروم بودم. حرف دیگری ندارم جز این که امیدوارم یه روز برسه مثل قبل بیام اینجا و کلی حرف و خاطره و روزانه جذاب برات بنویسم.چیزی بیشتر از کشفیات درونم و چهار دیواری اتاقم و دلتنگی های تموم نشدنیم از گذشته و آب و هوا و خواب بعدازظهریم و ترسای نصفه شبیم .

درد در زندگی لازم است.اگر درد نباشد آنقدر نمیتوانی قدر داشته هایت را بدانی.انگار همیشه بوده اند و حق مسلمت هستند.این را درست هفته پیش وقتی خبری را پشت تلفن شنیده بودم فهمیدم.گریه کردم.غصه خوردم.بغض کردم و عصبانی شدم.حتی دلم نمیخواست به روزمره ام برسم.به فدی و نگار که گفتم سعی کردند حالم را خوب کنند.چقدر دوستشان دارم که در شرایط سخت هم همراهی ام میکنند. ته دلم روشن بود .خدا بود و مرا میفهمید و کمکم میکرد.

از صبح که چشم هایم را باز کردم باران میبارید.سرمای دلچسبی از لای لحاف می آمد و چشم هایم گرم خواب بود. با تمام وجود به خودم لعنت فرستادم که چرا دیشب تا دیر وقت بیدار بودم.همانجا دلم میخواست دنیا متوقف شود و من بخوابم.فقط بخوابم.همین. ابان ماه هم آمد و چیزی نمانده وارد ششمین سال رابطه ام بشوم.بی احساس تر از قبل شده ام.امیر میگوید چرا جوابش را نمیدهم.اصلا دیگر حوصله ندارم.واقعا حوصله رابطه را ندارم.دلم میخواست لااقل رسمیت و مشروعیتی داشت نه فقط این خبر گرفتن

علیرضا قربانی گوش میدهم.اواسط آبان ماه هوا بدجوری گرفته است انگار پاییز خودش را از کوچه و خیابان به خانه ما هم رسانده که آنقدر هوای دلم ابریست.صبح پنجره را که باز کردم نمناکی و مردگی منظره جنگل و کوه های مقابلم باعث شد فکر کنم'' چقدر سیگار میچسبد''. بعد به خیلی چیز ها فکر کردم.به اینده نامعلوم.با ترس و اضطرابی که نتوانستم جلویش را بگیرم. سعی کردم فراموشش کنم.نفس عمیقی کشیدم و زیر برنامه روزانه ام نوشتم:''قول میدم بذارم فردا سریال ببینی.'' همان لحظه

از دیروز موضوعی تمام فکرم رو درگیر کرده و این مربوط به جایی هست که زندگی میکنیم.زمین! یخ های قطبی در حال اب شدن اند و سیل های زیادی تو کشور هایی از قبیل چین و هند خونه های مردم رو به زیر اب برده و میلیون ها کشته داده.گرمای زمین از محدوده معمول خودش گذشته و چیزی نمونده این سیاره،یعنی تنها جایی که ما و هزاران گونه جانواری دیگه در اون زندگی میکنند از بین بره.چیزی نمونده که کنترلمون رو بر تمام فجایع از دست بدیم.آتش هایی که در جنگل های استرالیا زبانه میکشید و

روزا پشت هم میگذره.به کارای روزمره م میرسم.اکثرا تنهام و تو اتاقم.دلم برای دنیای اون بیرون تنگ شده.دو هفته شد کلا هیچکسی رو جز خواهرم رو ندیدم و دیدار های خیلی کوتاه با بقیه خانواده. امروز با چند تا دوست حرف زدم.با فدی و نگار با ویدئوکال حرف زدیم و کلی وقت گذروندن باهاش حالم رو خوب کرد.از بس خوبن جفتشون. بعدشم ناهید اومد ویدئوکال.از دست کاراش کلی خندیدم. امروز به بنفش هم پیام داده بودم و اخر شب گفت میتونی حرف بزنی؟گفتم اره با بنفش حرف زدن هم حالم رو خوب
چقدر از اینکه احتمالا بعد دو ماه و نیم میخوام ببینمش خوشحالم.کاش یه روز بیاد که هر روز ببینمش.هر روز و هر ساعت و هر ثانیه. نمیدونی همدم که چقدر میخوام این رو. سه ماه دیگه میشه پنج سال. دیشب تموم پنج سال رو مرور کردیم.با مرورشون خندیدیم دو تایی و حتی اشک ریختیم از اکیپمون. از اولین باری که اتفاقی تو انجمن شعر کنار هم نشستیم. از بداهه مسخره ای که نوشتم و دادم خوند.از فیزیکی که رو چمنای پارک نشستیم و دوتایی خوندیم.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

مبلمان اداری Jason ...... سرنوشت یک عشق نا متناسب مجله ی زیپ زوپ قیس عاقل شد و لیلی مجنون حقوقي Lisa دانلود کتاب تراشکاری درجه 2 Hαρρу Ɓιятн∂αу Mσнѕєη